به نظاره آسمان رفته بودم ؛
گرم تماشا و غرق در اين درياي سبز معلقي که بر آن ،
مرغان الماس پر
ستارگان زيبا و خاموش ،
تک تک از غيب سر مي زنند و دسته دسته
به بازي افسون کاري شنا مي کنند .
آن شب نيز ماه با تلالؤ پر شکوهش
که تنها لبخند نوازشي است
که طبيعت بر چهره ي نفرين شدگان کوير مي نوازد ،
از راه رسيد و گل هاي الماس شکفتند
و قنديل زيباي پروين - که هر شب ،
دست ناپيداي الهه اي آن را از گوشه ي آسمان ،
آرام آرام به گوشه اي ديگر مي برد - سر زد .
و آن جاده ي روشن و خيال انگيزي که
گويي يک راست به ابديت مي پيوندد !
دکتر علي شريعتي