چراغي به دستم ، چراغي در برابرم ،
من به جنگ سياهي مي روم ،
گهواره هاي خستگي ، از کشاکش رفت و آمدها باز ايستاده اند ،
و خورشيدي از اعماق ، کهکشانهاي خاکسترشده را روشن مي کند .
فريادهاي عاصي آذرخش ؛
- هنگامي که تگرگ در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد
و درد خاموش وار تاک ، هنگامي که غوره خرد در انتهاي شاخسار طولاني ، پيچ پيچ جوانه مي زند -
فريادهاي من ، همه ، گريز از درد بود ،
چرا که من در وحشت انگيزترين شبها ، آفتاب را به دعايي نوميدوار طلب مي کرده ام ...
سلام مهربون !
ممنون از حضور مهربونت ..
اميدوارم كه قلبت هميشه روشن از چراغ اميد باشه.
در پناه حق
سلام
خوبي ... ؟دارم از تعجب شاخ در ميارم ، اينا چي بيد ؟
ديگه نبينم از اين چيزا بنيسي
جدي ميگم نوشته هاي قبليت باحال تر بود
به هر حال
خيلي طرف دار داري منو هم از طرفدارات بشمار
خوشا به حالت
موفق باشي
سلام مستانه ي مهربونم
هر وقت دلم تنگ ميشه يا از اين همه دورويي ميگيره ميام اينجا
آخه ميدوني وقتي نوشته هاتو ميخونم آروم ميشم..
بازم ميام پيشت...
يا حق...
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است...