محبس خويشتن منم از اين حصار خستهام/ من همه تن انالحقم كجاست دار خستهام/ در همه جاي اين زمين همنفسم كسي نبود/ زمين ديار غربت است از اين ديار خستهام/ كشيده سرنوشت من به دفترم خط عزا/ از آن خطي كه او نوشت به يادگار خستهام/ به گرد خويش گشتهام سوار اين چرخ و فلك/ بس است تكرار ملال ز روزگار خستهام/ دلم نمي تپد چرا به شوق اين همه صدا/ من از عذاب كوه بغض به كوله بار خستهام/ هميشه من دويدهام به سوي مسلخ غبار/ از آن كه گم نمي شوم در اين غبار خستهام/ به من تمام ميشود سلسله رو به زوال/ من از تبار حسرتم كه از تباه خستهام/ قمار بي برندهايست قمار تلخ زندگي/ چه برده و چه باخته از اين غمار خستهام.............