دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود مگرش ز سر زلف تو زنجير کنم
آنچه در مدت هجر تو کشيدم هيهات در يکي محالست که تحرير کنم
با سر زلف تومجموع پريشاني خود کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم
آنزمان کارزوي ديدن جانم باشد در نظرنقش رخ خوب تو تصوير کنم
گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد دين و دل را همه در بازم و توفير کنم
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي من نه آنم که دگرگوش بتزوير کنم
نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ چونکه تقدير چنين است چه تدبير کنم